صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.
کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.
این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.
بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد.
برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی آن قدر خسته شده است که به محض دیدن تصویرم در آیفون، دمپایی ها را می پوشد و توی راه پله می آید و می پرد بغلم، یعنی که برویم خانه.
کارتن ها را که از انباریِ بالای جارختخوابی آوردم پایین، قاب عکسی از عمومامه و زن عموشهربانو هم بود. بعد از مرگ زن عمو، لای رومه پیچیده بودمش و گذاشته بودم آن بالا. مربوط به سفر مشهدشان حدود سال ۶۰، ۶۱ می شود که عمو هنوز می دید.
پ.ن:
عنوان از سیدعلی صالحی
درباره این سایت