یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.
در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.
موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت می کنند، آپارتمان ما و چندتا از همسایه ها را. کارشان تمیز است.
الان از پنجره پایین را نگاه کردم.؛ دختربچه اش با موهایی تراشیده دم در ساختمان رو به رویی ایستاده بود که پدرش تازه نظافت آن را تمام کرده بود و داشت در ورودی و در پارکینگش را می بست. همزمان مادرش که به نظر می رسید نظافت ساختمان دیگری را تمام کرده است از در آن خارج شد.
دخترک کیف صورتی کوچکی روی دوشش انداخته بود و جامه ای شیری رنگ پوشیده بود که با آن موهای تراشیده، مرا یاد بیمارستان انداخت.
پدرش در ساختمان را که بست و رفت سمت در پارکینگ، دخترک صدا زد:"بابا.!"
یک آن سرش را رو به بالا گرفت.چشمانش را دیدم؛ مثل آدم هایی که بینایی شان مشکلی داشته باشد، هرکدام به سمتی نگاه می کردند.
درباره این سایت